سرودة عباس ترابی
 
ریاضی و طبیعت
ریاضی و طبیعت

 

در صبحدمی شنیدیم که بلبل بگفت

جوی این مزرعه را باید رُفت

نه گُل ماند بر مزرع نه بر باغ لطف

چو بر راه جوی سنگ خارایی خفت

* * *

دی رفتم صحرا و گفتم دهقان گندم چیست

گفت محصول عرقیست که از رغبت ریخت

در کارگهی که خلاقیت نیست عرق رغبت نیست

جوی تن بر کن و بین به از این صنعت نیست

* * *

دوش دیدم ساربانی وندر آن پهنای دشت

با نوای نی همی می زد که صد ره پو از این معبر گذشت

لیک از این پویندگان تنها یکی مقصد نجست

آنکه از روی غضب می گشت و بر لطفش نشست

* * *

 

افسوس که تحفه این سرو به جویبار عقیمیست

بر قافله آب امداد به قامت شاخص منشی نیست

پایندگی عمریست برازنده آن گیاه کوهسار

ورنه با قحطی مرداب از حیات بیدان اثری نیست

* * *

در کوی ددان بر منزلت عاطفه جایگهی نیست

بنگر که در این کوی از خلق و اثر خبری نیست

در کوی خرد از باب هر خلاقیتی جشنی هست

در کوی ددان چون خلاقیت نیست جشنی نیست

* * *

گویند که در سینه آن کوه گنج گرانی بوده است

بر دل صخره او زخمی و یک گود عمیقی بوده است

گفتم که نیرزد چو بر این دهر بهایش بخرند

گفت نگو شیرین عزب است و این زحمت فرهادی بوده است

* * *

 

گفتم باغبان بانک بلبل کجا رفت

گفت زمستان رسید و به یغما رفت

در طلب نغمه بلبل کوچ کن ای دل به بهار

پس از این روز که مدد در سوز دی و سرما رفت

* * *

در بر کوی زمین جوی درازی هست

سِر او باز گشاید هر کجا عاطفه کرداری هست

هر راز که شکوفا شود از دامن تحقیق

گویی بشکفته گلی است که از فرخنده بهاری هست

* * *

آنی که در این خاک پیوسته زر اندوخت

دیدی که سپس خاک از او توشه براندوخت

ملطفت نیست کسی که در این دوره عمر

عاقبت کی اجلش غضب کینه براندوخت

* * *

 

روزی که بدن سرشته شد از گل پست

بندی ز عطوفت گره عقل ببست

گو که گِل قلعه وزندان تن است

پشت این قلعه سرا از وطن است

* * *

مهر خورشید شفیع دشت و دمن است

روز نوروز نگر که سر برآر گلشن است

خوش بود و نمرد آنکه محبت را کشت

این کن که بقا طالب کینه نشستن است

* * *

گویند که در ملک زحل کشتگهی نیست

از جنس بقا دانه یکنوع گیهی نیست

گو که هر کو که در این ره نکند بند نقاب

حتی که زحل مسکن او زیستگهی نیست

* * *

 

گویند که افتادگی از معرفت دهقان است

در مزرع خود درصدد الفت با خوبان است

گو که هر گه شکفد دانه ایی در زیر سپهر

کشتگه ملطفت رغبت صد دهقان است

روزی که لحد پرده به این چشم گرفت

دانی که حیاتت گُل فرجام گرفت

آسودگی روزیست که دل پرشود از خاک

محنت نکشیده کو که آرام گرفت

* * *

گویند به گردون زمان معرفتی نیست

روزی بدهد رتبه و روز دگری نیست

ناخوانده به این ره چو پذیرفته  شوی

از دهر چه رنجی که به او عاقبتی نیست

* * *

 

 

قابله عشق به عقیمان رخ همت نگشاد

روزی ره او را از سر رغبت نگشاد

رسم است در این باغ که بر موی عزب

شانه لطف و ره توفیق و ارادت نگشاد

* * *

اجرام که پیوسته تماشاگه این رازند

صد نکته بگفتند و هنوزم به نیازند

سِر خورشید و فلک را صد استاد منجم گفتند

لیک این قافله رفتند و ندانیم و ندانستند

* * *

گویند در پس تاریخ زمین پر از حادثه بود

سرتاسر این ملک و مکان زیستگه خزنده بود

گفتیم که این سست تنان کنج کجایند کنون

گفت آنجا که زمان موزه هر عتیقه بود

* * *

 

گفتم مطرب شر دی را نقد و آهنگ کن امروز

گفت هر چه از ماست بر ماست چه در دی چه در امروز

شنیدی که روزی عقابی به پر باد نخوت گرفت

از آن صید گه تیر حق بر نشان است هنوز

* * *

آنان که در این دایره نقطه پرکار شدند

در جمع بسی رنج کشیدند و مددکار شدند

گو که پروانه در این دایره دانست که شمع

نقطه رنج محیط است و بدورش خط پرگار شدند

* * *

آنروز که گودال فلک چرک بخود گرفته بود

خبر زینت آن را به آدم دادند

خوش خلقی و الطاف ابزار هنر است

گو از این نخ سر تنظیف به آدم دادند

* * *

 

بی مهر نتوان خلاق هنر و صنعت بود

با عاطفه گِل رفت سمتی که صدرات بود

تا اتش عاطفه بر دیگ ادب می سوخت

نگندید گِلی که بهر بنا خشت بود

* * *

گفتم باغبان کی این باغ میوه کند

گفت وقتیکه محبت سره را شانه کند

صنعت عرقیست که از ابر محبت بارید

گو از این مسئله سرتا لحد اندیشه کند

* * *

روزیکه زمین مالک معبر شد

برگرد چراغ کوکب برتر شد

گو از این سلسله تا خال فلک

از زراعت گوهر و شاخص اختر شد

* * *

 

عاشقان تا از حیا نطفه در سر می‌کنند

کان و معدن را بگو از فلزش بر حرم در میکنند

راه صنعت را عطوفت از عدم پیدا نمود

وندر این صحرا به دهقانان نگر تا کشف نوبر می کنند

* * *

گویند که خورشید و فلک دائم سرکارند

در زینت گلخانه مداوم سرحالند

گویا هدف از ابرومه و باد

لطیفست که در صحنه این سفره عیانند

* * *

آن گِل که در این سیر بقا بنا نشد

گویا که بگندید و از او رها نشد

هنری را که زند سکه از آن فلز عشق

صد لطمه خورد لیک و ولی فنا نشد

* * *

 

آنان که در این خاک شکافنده اسرار شدند

از عشق بر این رتبه دل آکنده و پرکار شدند

کاروانی که در این ره نشود عاشق راه

بیهوده براند ره و این قافله بیمار شدند

* * *

مردمانی که در این راه معمار عفتند

از خشت حیا پی بر هر راز برند

صدفی چونکه خورد جرعه ای از عفت آب

مردمان قابله را رو سوی دریا برند

* * *

گفتم بعدالت گو که صنعتگران کی اند

گفت آنان که به هر نقش ملطفت ترند

نه خادم بودند و نه محتاج کسی

آنان که به میدان عمل محتاج ترند

* * *

 

آنروز که نوروز تاج دی را سر اسفند برید

باغبان رفت سوی باغ و بلبل گلزار دمید

عابرانی که نرفتند به سیل گل و بوسیدن یار

آیا که ندانند صبوری رود از چشم امید

* * *

باغبان ادب از سر شوق سحر می خیزد

گو در این جریده ثبت است نامی که سحر می خیزد

بلبل حُسن و حیار روزی به گلستان می گفت

از صحنه پرهیز و حیا گوهر می خیزد

* * *

عمر کوته است و ره دیدن معشوق دراز

راهی ز میانه برگزین که خم و چم نیست نیاز

هنر عشق همین است که از سینه هر راه دراز

کویی ز میانه می برد تا لب آن بام نیاز

* * *

 

روزی که گلی بشکفد از شوق بهار

بلبل به نوا آید و نغمه زند یار یار

ملطفت باش که چون میوه دهد باغ بهار

عفت سببی سازد و اخلاق بهار

* * *

در جدول این جوی همه نطفه یک عاطفه ایم

لیک در گردش آن کوچه معشوق ممتازتریم

عاشق آن نیست که از واسطه بیند رخ معشوق

عاشق آن است که خود بانک زند رابطه را دوخته ایم

* * *

رسم گردونه چنین است که آباد کنیم

ورنه بیهوده چه سود است که صد مدرسه بنیاد کنیم

در کارگه عشق و حیا لباس پرهیز بپوش

تا که از تخم وفا خرمن هفتاد کنیم

* * *

 

روزی که هوا گرم شود بهر بهار

بر دشت بزن نی و گل خنده بیار

معرفت نیست که در گوی بهار ورزش نکنیم

خم شود به ادب و مرشد پیر بیار

* * *

عاقبت روزی در پای اجل خوار شویم

دست ز جان شسته و در خاک گرفتار شویم

آنان که به این نکته رسیدند کنون

گفتند چه سود است که خود بین در این دار شویم

* * *

فردا که رسد عمر به گرداب خزان

پیری بدمد در بدن و تاب و توان

فکر یک زورق پر آذوقه باید کرد

که پیری ضعف است و خورش کین زمان

* * *

 

در مدرسه عشق و وفا رفتم دوش

دیدم یکی استاد و یکی صاحب گوش

بر تن تخته سیاه آموزگار نوشته بود

در مدرسه علم و حیا تخم پرهیز فروش

* * *

عشق پیوند دو قطبیست که معمار نهاد

ورنه فرهاد کجا طالب شیرین بود

در ره عشق میندیش که منزل به کجاست

همتی خواه که جویش دل فرهاد گشود

* * *

فصلی که در این مزرعه پائیز خزان نیست

بلبل پی تعمیر سخن رفته و دهقان به امان نیست

ساقی مددی ساز که به نوشابه تحقیق از جوی خماری گذریم

ما به خم خانه غریبیم و به این عمر امان نیست

فردا اگر از سنگ لحد پرسیم عمارت چیست

گوید که در این قصر به از آن منزل تحقیق مکان نیست

زندگی را هنریست که عواطف بتن دوره بساخت

ورنه در کینه هفتاد و دو ملت خاک یک خشت مکان نیست

ساربانان ادب تا در این بادیه با عاطفه می رانند

گویی تن خستگی بر جوهره بار بران نیست

دهقان حیا در این مزرعه بسیار کشت و درود

لیک در این دایره محصول به از معرفت صاحب نظران نیست

خشت هر ابینه از سرمه خاک است ولی

تو بدان معرفت از لنگه این فرش زمان نیست

* * *

شب وصل است و اتمام غم هجران

بگو امشب بروبند سد راه بی قراران

تو بر اوج ستبری قدمها مشعلی بگذار

که گردد زینت این جشن و این فرجام هجران

غم باغبان به آخر رفت و اوقاتش مفرح شد

به این حسن بهار و سجع و شور اندلیبان

بیا ساقی که از جودت قدح گیریم

که این وحدت نمی آید ز سودهای ارزان

صبا را گو به کویی کُند دعوت عزیران را

که امشب سفره جشن است و عقد سربداران

نبات عقد این وصلت تناول کن به عابرها

که تلخی نماند در دلی تا هست این فرخنده ایوان

بساط عشرت و اسباب عشق وندر این برگ قرابتهاست

سخن گویی بگفتا باغبانان نمی میرند به دوران

* * *

در باغ ادب دانه و بذری کاشتیم

تا کی برویم میوه برداشت کنیم

گفتم باغبان کی سبد آماده کنیم

گفت وقتی دل به دل بلبل این باغ کنیم

گفتم پس تو در باغ چه میکنی

گفت آنچه بلبل می کرد ما کنیم

گفتم بین تو و بلبل فرقی نیست

گفت چرا بلبل از گوش کند و ما از حرس کنیم

گفتم پاییز بلبل خاموش بود

گفت خزان نگذاشت که ما یکسره تصنیف کنیم

گفتم من از این حدق خزان دلگیرم

گفت به از این مسئله دان ما نیز سره تفکیک کنیم

گفتم در هوا داری این بذر مرنجان ما را

گفت ما گل هر مزرعه را از عرق عاطفه سیرآب کنیم

تو برو مدرسه و الف عاطفه آموز و ره مزرعه بر روب

من و بلبل به ره آیم و به بیراهه نشد ساز کنیم

* * *

در جوی حیات خشت یک ابنیه از کوی و ددان نیست

مرکب زین خرد در خم این بی خبران نیست

ساکنان تو زمین همه از گوهر خاکند ولی

جنس آدم به تکلم از این سفله و صحرای زمان نیست

هر ورق از دفتر خاک نطفه خورشید در اوست

در زمین قابله شو ورنه از درد امان نیست

این زمان اسب و تو بر گرده او با مهارت بنشین

ورنه این اسب چموش است و رکاب امن و امان نیست

* * *

بلبلی در باغ گلی نغمه های شاد کرد

غم گلزار برید و از سحر امداد کرد

گفتمش حاصل سجع تو و مقصد امداد چیست

گفت نطراوید گلی گر ز صد غصه یکی یاد کرد

بلبل چو بیند رخ گل غم او ملطفت است

در مطب این باغ طبیبی و شفا بلبل اعیاد کرد

باغبان از عرصه این باغ چو بلبل برود چه میکنی

چون نه تو ندانی که روان را به چه سو شاد کرد

صد سبد گل ار دروازه این باغ صدرات رفت

مشتری قدر شناس که خون دل بلبل این مزرعه آباد کرد

از مرزع عاطفه و باغ مدد قاصدکی می گفت

قلم معرفت و لوح ادب جلوه صد منظره بنیاد کرد

آوزا بلبل و نغمه قمری عرضه از باغ حیاست

او گفت که غم ترانه شد تا ممر آباد کرد

* * *

در صحنه اسرار حیات عاشقان همه استاد شدند

از مدعیان توانگر بشنو که بی دلهره فرهاد شدند

گوش هر بلبل شیدا ره صنعت آواز نه در مدرسه آموخت

از رغبت معشوقه سراینده و سازنده بنیاد شدند

در دم صبح گهان از شجر بیشه و آن باغ شنو

شکفیدند که چون تغذیه از مرحمت بلبل اعیاد شدند

از منطقه عشق گوهر خیزد به صد خرمن انبوه

تو از این خشت پی مدرسه ساز که به بویش همه استاد شدند

شهر خورشید به هوشیاری سد مطرب هوشیار درخشید

گو مطربان همه جا باعث میلاد شدند

صنعت ناز بری دوای آن عقیم ناز است

تحفه برگیر که باغان همه از عاطفه آباد شدند

* * *

بی تو ای صحرای دهقان گندم و کوشش کجاست

گنج ملک و مایه نیروی آسایش کجاست

گردش صحرا به روز خلوتی به سود از روان نیست

بیاره سوی صحرا تا ببینم ریشه دانش کجاست

چشم من دید دانش دهقان همی رغبت به گندم بود

تدبیر از این اندیشه دان بنگر که ره پویش کجاست

بیا تا صحرای دل را منزل رغبت کنیم

تا ببنیم مزرع دهقان نگهبانش کجاست

علم و دانش تمرین فخر و خودبینی نیست

بیا رغبت بیاموریم تا ببنیم منشأ دانش کجاست

وقت خرمن ها که دهقان می کشید محصول عمر

ملطفت می گفت که این خرمن زوایایش کجاست

خرمن از باغ است و تحقیق مدام

صد بهار آید چو یک بلبل نباشد خرمن از باغش کجاست

در عرصه این باغ و دشت ای بلبل شیدا بنال

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







           
چهار شنبه 6 دی 1396برچسب:, :: 8:41
غلامعباس ترابی عطا آبادی

درباره وبلاگ


سرزمین ما ایران زمینی در موقعیت چهار فصل است و زبان طبیعت ریاضی است ، حال درک این زبان در این مقطع که چرا چهار فصل در طبیعت به وجود می آید بر عهده ما ایرانیان می باشد . فصل یکی از قوانین طبیعت است که این قانون در کشور ما امکان می یابد به شکل چهار وجهی یعنی بهار ، تابستان ، پائیز و زمستان اجرا می شود .هر کدام از فصلها اندازه یک چهارم را دارند که این پدیده از یک معادله ساده که در متن موجود است متولد می شود . تقویم ایران زمین نیز بر گردش فصلها استوار است و با آغاز بهار سال نو ایرانی شروع می شود. و نظم این تقویم به این سبب است که با دقت ریاضی طبیعت آن را پرورش می دهد.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ریاضی و طبیعت و آدرس torabi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 27
بازدید کل : 1796
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 27
بازدید کل : 1796
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1